مولانا – کلیات شمس تبریزی
ترجیع شماره 7
از سر روزنه سحر گفت به سخره ی مهى
هى تو بگو كه كيستى كه تو ندانيش رهى
معتكف وصال او ليك تو كيستى بگو
گفت كه لا ابالى خيرهكش شهنشهى
بىپروبال فضل من برنپرد ز تن ولى
بىرسن عنايتم پر نرود كس از چهى
عقل ز حفظ من بود كشته خطيب انجمن
عشق ز جام من بود عشرتى و مهر فهى
بىرخ خوب فرخم قامت هر كه گشت خم
گر به بهشت خوش شود باشد كول و ابلهى
باديه با نوشتهاى شهر به شهر و كو به كو
جز بر من مريد را كو كنفى و درگهى
مرده ز بوى من شود زنده و زنده دولتى
كول ز حرف من بود نكتهشناس و آگهى
گفتم گريه مىكنم اى تو حيات هر صنم
تا ز تو لاف مىزنم كامد يار ناگهى
هست مرا زمان زمان لطف و كرم جهان جهان
نيك بجوش و صبر كن صاف شوى تو آنگهى
گفت چو جفت تو شوم تو به زمان فنا شوى
اين نه بود كه با كسى گنجم من به خرگهى
از چه رسيد آب را آينهاى ز صافئى
از فرح و صفا زند آن گل سرخ قهقهى
مست طبيب حاذقى نيك و لطيف و صادقى
نادره عيسيى كه او ديده دهد باكمهى
كم بود اين يگانگى ليك ز راه بندگى
صاحب نان و جامگى هر طرفيست انبهى
بهر مثال گفتم اين بهر نشاط هر حزين
ور نه نيم مشبهى غره ی هر مشبهى
شرح كه بىزيان بود بىحذر و زيان بود
هم تو بگو كه قادرى فايده بىموجهى
اى تو بفكرت دنى خون حبيبت ريخته
نيك نگر كه او توئى اى تو ز خود گريخته
چونكه ز آسمان رسد تاج و سرير و مهترى
به كه سفر كنى دلا رخت به آسمان برى
بين همه بحريان به كف گوهر خويش يافته
تو به ميان جوز دهر در چه خيال اندرى
هين هلهگاه مرده را شير مخوان و سر منه
گرچه كه غره مىكند گاو به سحر سامرى
گر نمرود برپرد فوق به پر كركسان
زود فتد كه نيستش قوت پر جعفرى
گرچه كبوترى به فن كبك شكار مىكند
باز سپيد كى شود كى رهد از كبوترى
جان ندهد به جز خدا عقل هم او كند عطا
گرچه ز صورتى كند صنعت كف آذرى
دردسرى تهى مكش كوست به حيله نيمكش
پيش خداى سر نهى گر بستانى آن سرى
سر كه دهت شكر برى شبه دهى گهر برى
سرمه دهى بصر برى وه چه خوشست تاجرى
جود و سخا و لطف جو سجده برى چو آب جو
ترك هوا و آرزو هست سپهر بيمرى
روضه ی سبز و حور بين ساكن روضه حور بين
مست خراب مىروى نقل ملوك مىخورى
فرجه ی باغ مىكنى عشرت لاغ مىكنى
وز صنمان شرمگين پرده ی شرم مىدرى
آمده ماه روى تو جانب هاىوهوى تو
گلبن مشكبوى تو با قدح است عرعرى
روح عقول سو به سو سجدهكنان چو آب جو
كاى هوس مراد جان سخت لطيف منظرى
سخت مفرح غمى عيسى چند مريمى
جان هزار جنتى رشك هزار كوثرى
اين غزل اى نديم من بىترجيع چون بود
بندگيش كه بند تو سلسله ی جنون بود
نامه رسيد زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع مىكنم رخت به چرخ مىبرم
گفت كه ارجعى شنو باز به شهر خويش رو
گفتم تا بيامدم ديده شده مسافرم
آن چمن و شكرستان هيچ نرفت از دلم
من به درونه واصلم من به حظيره حاضرم
چون ز سباع طير او اوج هوا مخوف شد
بسته شده است راه من زانكه به تن كبوترم
گفت درآ و غم مخور ايمن و شادمان ببر
زانكه رفيق امن شد جان كبوتر حرم
هر كه برات حفظ ما دارد در ره فنا
در بر و بحر اگر رود باشد شاد و محترم
نوح هزار سال او بنده ی خاص پاكخو
هر دم مىرسيدشان يار و حقير از درم
گفت كليم زآب غم من نخورم كه من درم
گفت خليل ز آتشش غم نخورم كه من زرم
گفت مسيح مرده را زنده كنم به امر هو
اكمه ی را بصر دهم جانب طب نه بنگرم
گفت محمد امين من به اشارت مبين
بر قمر فلك زنم كز قمران من قمرم
صورت را برون كنم جانب شاه جان روم
كز كف او مصورم وز رخ او منورم
چون بروم به راه را هيچ مگو كه نيست شد
در صف روح حاضرم گر بر تو مسترم
نام خوشم كه در جهان باشد چون صبا وزان
بوى خوشم عبير سان زانكه به جان معنبرم
ساكن گلشن و چمن پيش خوشان ناخوشان
وارهم از چه و رسن زانكه به حق مسافرم
عزم سخن چو مىكنى هم غزل دگر بگو
گر نه به پيش مستمع دارد هر سخن دو رو