مولانا – کلیات شمس تبریزی
ترجیع شماره 14
اى يار گرم دار دلارام گرم دار
پيش آ بدست خويش سر بندگان بخار
خاك توايم و تشنه ی آبحيات تو
در خاك خويش تخم وفا و كرم بكار
تا بردمد ز سينه و پهناى اين زمين
آن سبزه هاى نادر و گل هاى زرنگار
اين قصهها رها كن و تا نوبت دگر
پيغام نورسيده به پيش آى و گوشدار
تا از چهى برآيد از عكس روى تو
سرمست يوسفى قمر روى گلعذار
سرى سوى من آمد شاخ گلى به دست
گفتم كه از كجاست بگفتا كه از بهار
گفتم از آن بهار به دنيا نشانه هست
اينجا يكى گلست و دو صد گونه زخم خار
گفتا نشانه هست وليكن تو خيرهاى
آنكس كه نيك و خيره بود مغز او برآر
كم كن ز دل خيال فروروب سينه را
سبزه منه به دست نظر كن به سبزهزار
ترجيع كن كه آمد يك جام مال مال
جان نعره مىزند كه بيا چاشنى زلال
اى آنكه در دلى چه عجب دلگشاستى
يا در ميان جانى و يا جانفزاستى
آميزش و منزهيت در خصومتاند
كاى جان ماستى تو عجب يا تو ماستى
گر اينى و گر آنى و بس بحر لذتى
جمله حلاوت و طربى و عطاستى
از دور باز ديدم و نزديك نور بود
گر اژدها نمودى و ما را عصاستى
تو امن مطلقى و برنا رسيدگان
اينست اعتقاد كه خوف و رجاستى
چون يوسفى به حسن بر اخوان كدورتى
يعقوب را هميشه صفا در صفاستى
مجنون شديم تا كه ز ليلى برى خوريم
اى عشق تو عدوى همه عقلهاستى
اى عقل مس بدى تو و از عشق زر شدى
تو كيميا نهاى علم كيمياستى
اى عشق جبرئيلى در رازگسترى
گویى كه وحى آر همه انبياستى
آنكس كه عقل باشدش و اين گمان برد
تو از گمان و عقل و تفكر جداستى
هرگز خطا نكرد خدنگ اشارتت
وان كو خطا كند تو غفور خطاستى
گرچه بلند گشتى از كبر دور باش
از كبر دور باش چو با كبرياستى
كم كن ز باد بينى اى خاك خفته خشم
گر ياد نيست از چه سبب در هواستى
از ماه تا به ماهى جويد نشاط تو
بسيارگو شدند پى اختلاط تو
اى سعد آن كسى كه بود طالعش چو ما
امسال سال عشرت و دولت در اسنوا
دف مىخريد زهره و برهم همىنهاد
مىساخت چنگ را سر و پهلو و كرنا
در طبع مىنهاد هزاران خروش و جوش
در ناى نى نهاد ز انفاس خود نوا
بنياد عشرتى كه جهان آن نديده است
زهره حنا ببست ازين مژده دست و پا
امسال سال توست اگر زهره طالعى
خورشيد را چه كار به جز گرمى و ضيا
خوان ابد نهاد خدا و اساس نو
من پارسال گفتم از غيرت خدا
اى شاه كج نهاده ز مستى اين كلاه
چندان گرو شود به خرابات ما قبا
جانها فدا شوند ز جام فناى خويش
ز انديشه درگذر كن و از جنگ و ماجرا
گويند چون بديد در آن غربت دراز
گويند آنچنان كه بود درد بىدوا
چون ماهيان طپان شده از ريگهاى گرم
مهجور از آفتاب تو اى ماه كبريا
در بحر زادهايم و به خشكى فتادهايم
اى زادهاى فاش تو چونى درين جفا
منت خداى را كه تو بازآمدى سحر
چون صوفيان ببند لب از ذكر مامضى
زيرا كه ذكر وحشت هم وحشتت ز تو
گفتن ز زوجه صلح چنين گفته ی مرا
در بزم اوليا نه شكوفه نه عربده است
در خرمن خداى نه رقص است نه علا
كارى به دهر نيست كه آن را قياس نيست
هر لحظه نو به نو متراقيست و اجتبا
ترجيع سوم از دگران سه نخواستى
جان را به نظم كردن او از كجاستى
اى صدهزار رحمت حق ز آسمان داد
هر لحظهاى درود بر آن روى خوب باد
زهره چه رو نمايد در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پيش تندباد
اى شاد آن بهار كه در وى نسيم هست
واى شاد آن مريد كه باشى تواش مراد
از عشق پيش دوست ببستم دمى كمر
آورد تاجى از زر و بر فرق من نهاد
آن كو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاكدل نباشد و پاكيزه اعتقاد
وان كز عنايت تو سلاح صلاح يافت
با اينچنين سلاح چه غم دارد از فساد
هركس كه اعتماد كند بر وفاى تو
پا بر نهد به فضل برين بام آن عماد
مغفور ما تقدم و ما را تاخرست
ايمن ز انقطاع و نه اغراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زيرا كه مير آب
آخر زمانيان را آبحيات داد
بختى كه قوم پيشين در خواب خستهاند
آخر زمانيان را كردست افتقاد
حلوا نه آن خورد كه بود دست او دراز
آنكس خورد كه باشد مقبول كيقباد
درياى رحمتش ز پرى موج مىزند
هر لحظهاى بغرد و گويد كه يا عباد
هم اصل نوبهارى و هم فضل نوبهار
ترجيع سوم است هلا قصه گوش دار
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست
هر زخم را چو مرهم و هر دد را دواست
از جام آفتاب حقايق درين زمان
خارا عقيق و لعل شد و خاك بانواست
آن لعل نى كه از رخ خود بىخبر بود
نى آن عقيق كو كه نه بركان كهرباست
آن لعل كو ز لعل حريفست
با نشاط آن شاه با عروس نه خفتست و نى جداست
بنده ی خدا خلاص شود چونكه بنده مرد
لا گشت و بنده وز پس لا همه خداست
پس جهد كرد عقل كزين نفى بو برد
بویى نبرد عقل همه جهد او هباست
آن هست بو برد كه ازو نيست شد تمام
آن را بقا رسيد كه كلى او فناست
در حسن كبريا چو فنا گشت از وجود
موجود مطلق آمد نى كبر و نى رياست
وصف بشر نماند چو وصف خدا رسيد
كان آفتاب و نير و آن شعله ی سهاست
آئينه ی جمال الهىست روح او
در بزم عشق حسنش جام جهاننماست
زين جام هر كه باده ی اسرار بركشيد
بحر وصال دلبر و مستغرق لقاست
هر مس چو كيميا شود از نور ذوالجلال
اين بو العجب صناعت و اين طرفه كيمياست
اكسير عشق را بطلب در وجود او
تا آن شوى تو جمله ز انعام جود او
پيش آر جام لعل تو اى جام جان ما
ما از كجا حكايت بسيار از كجا
بگشاد و دست خويش و گره كن به گردنم
جامى بقا بياور بركن ز تن قبا
صد جام زو چشيدى بر لب زدى كلوخ
ليكن دو چشم مست تو در مىدهد صلا
آن مى كه بوى او ز دو فرسنگ مىرود
پنهان همىكنيش مگر يافتى هلا
از من نهان مدار تو دانى و ديگران
زيرا كه بندۀ توام آنگاه ما ورا
اين خود بهانهايست نهان كى شود شراب
پيدا بود نشانش بر روى و بر قفا
بر اشترى نشينى سر را فروهلى
در شهر مىروى كه مبينيد مر مرا
تو آنچنان كه دانى و آن اشتران مست
عفعف همىكند كه مبينيد مر ورا
بازار را بهل سوى گلزار ران شتر
كان است جاى مستى و هم خنب و هم سرا
اى صدهزار رحمت تو بر جمال تو
نيكوست حال ما كه نكو باد حال تو
پيكان آسمان كه به اسرار مادرند
ما را كشانكشان به سماوات مىبرند
روحانيان ز عرش رسيدند بنگريد
فرفر آفتاب سعادت چه با فرند
ما سايهايم در پى ايشان روان شويم
تا سايههاى چشمه ی خورشيد برخورند
زيرا كه آفتابپرستند سايهها
چون او مسافر آمد از اينجا مسافرند
از عقل اولست در انديشه عقل ها
تدبير عقل اوست كه اينها مدبرند
اول بكاشت دانه و آخر درخت شد
يك چشم باز كن كه نه اول نه آخرند
خورشيد شمس دين كه نه شرقى نه غربيست
بس سير سايههاش در افلاك ديگرند
مردان سفر كنند در آفاق همچو دل
نى بسته ی منازل و پالان اشترند
از آفتاب و آب وگل ما چو دل شده
اجزاى تن چو دل ز بر چرخ مىپرند
چون چرخ كيست كين دل ما آن طرف دود
اين جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
لب خشك بود و چشم تر از درد اين فراق
اكنون ز فر وصل نه خشكند نى ترند
رفتند و آمدند ز مقصود ديگران
در آب وگل چو آب گل خود مكدرند
بيرون ز چار طبع بود طبع عاشقان
از چار و پنج و هفت دو صدسال برترند
چون طبع پنجمين بكشد روح را چهار
ترجيع كن بگو هله بگريز ازين سوار
اى باغبان جمله رياحين از آن ماست
گلدسته بستن تو ندانم پى كراست
گلدسته از هواى عفن پايدار نيست
از گفتنش چه سود كه اين صيف و اين شتاست
اين شاخ نخل هم به سوى اصل خود رود
زيرا كه پروريده ی آن معتدل هواست
آنجا قباش مانده يعنى عبارتى
اما قباى يوسف دل را ز اتقاست
هين جهد كن تو نيز كه بيرون كنى
قبا از بحر بىقبا شدنت شرط آشناست
اى مردمك قبا تو قبا بر قبا مپوش
كين بحر بىتجمل و خوبى به صد ضياست
الفقر فخر گفت رسول خدا ازين
سياح و فخر و شاه سياحان مصطفاست
كشتى كه داشت هم ز براى عوام داشت
بهر پياده چون كه پياده شوى سخاست
اما دغل بسىست تو كشتىشناس باش
زيرا كه جمله دنيا سحرست و سيمياست
دنيا چو كهرباست همه كه ربايد او
گندم كه مغز دارد فارغ ز كهرباست
هر كو سفر به بحر كند در سفينهاش
او ساكن و رونده و همراه انبياست
در نان بسى برفتى و در آب هم برو
از بعد سير آب يقين منزلت سماست
زينسان طبق طبق متعالى همىشوى
اما علاى مرتبه جز صورت علاست
اين ره چنين دوا كه به يک دم ميسر است
اين روضه دور نيست چو رهبر تو را رضاست
آرى دراز و كوته در عالم تن است
اما بر خدا نه صباحست و نه مساست
در عشق شاه مفخر تبريز شمس الدين
ارواح عاشقان متراقى و در صفاست
گر در وفا رود دل و گر در جفا رود
جان تو است جان تو از تو كجا رود
رو سوى آسمان حقايق بدان ديار
كان سوى راه رو نه پياده است و نه سوار
بر گردگرد عشق او را كجاست گرد
مىناز گرم و روشن خوش آفتاب زار
تقليد چون عصاست به دستت درين سفر
از فر ره عصات شود تيغ ذوالفقار
امروز دل درآمد بىدست و پا چو چرخ
از بادهاى لعل برفته ز سر خمار
موسى بزد عصا و بجوشيد آب خشك
آن ذوالفقار بود از آن بود آبدار
گفتم دلا چه بود كه گستاخ مىروى
گفتا شراب داد مرا يار زينهار
امروز شير گيرم و بر شير نر زنيم
زيرا كه مست آمدم از سوى مرغزار
در مرغزار چرخ كه ثور است يا اسد
يك آتشى زنم كه بسوزند زان شرار
سنگست و آهنست به تخليق كاف و نون
حراقهايست كون و عدم در ستاره بار
استارههاى سعد جهد سوى عاشقان
حراقهشان شود ز ستاره سعيدوار
استارههاى نحس بنحسان سعد رو
در وقت وعده چون گل وقت وفا چو خار
خوى دگر ز نحس وز سعدش گذشتهاند
خوش خوش شدند محو به خورشيد تابدار
نه خوف و نى رجا و نه هجران و نى وصال
نه غصه و سرور و نه پنهان و آشكار
ترجيع ثالثم چو مثلث طربفزاست
گر سر گران شوى ز مثلث به تو سزاست
زين دود ناكسانه گشادند روزنى
شد دود اندر آمد خورشيد روشنى
اين خانه چيست سينه و آن دود چيست
فكر ز انديشه گشت عيش تو اشكسته گردنى
بيدار شو و باز ره از فكر و از حيال
يارب فرست خفته ی ما را دهل زنى
خفته هزار غم خورد از بهر هيچچيز
در خواب گرگ بيند با خوف مكمنى
در خواب جان ببيند صد تيغ و صد سنان
بيدار شد نبيند زان جمله سوزنى
گويند مردگان كه چه غمهاى بيهده
خورديم و عمر رفت به وسواس هر فنى
بهر يكى جمال گرفته عروسكى
بهر يكى خيال بپوشيد جوشنى
آن سور و تعزيت همه با دست اين نفس
نى رقص ماند از آن و نه زين نيز شيونى
ناخن همىزنند و رخ خود همىدرند
شد خواب و نيست بر رخشان نقش ناخنى
كو آنكه بود با ما چون شير و انگبين
كو آنكه بود با ما چون آب و روغنى
اكنون حقايق آمد خواب و خيال رفت
آرام و مامنست نه ما ماند و نه منى
نه پير و نى جوان نه اميرست و نى عوان
نه نرم سخت ماند و مومى نه آهنى
نى زنگى است و يك صفتى و يگانگى
جا نيست بر پريده وارسته از تنى
آن يك نه آن كسى است كه هركس بداندش
ترجيع كن كه در دل و خاطرنشانمش
شب مست يار بودم و در هاىهاى او
حيران آن جمال خوش و شيوههاى او
گه دست مىزدم كه زهى وقت روزگار
گه مست مىفتادم در خاك پاى او
هفت آسمان عشق معلق زنان او
سر خوش شده ز جام خوش جانفزاى او
در هوشها فتاده نهايات بيهشى
در گوشها فتاده صرير صداى او
هر بره گوش شير گرفته به عدل او
هر ذرهاى گشاده دهان ثناى او
هرجا وفاست حاصل هرجا كه بىوفاست
بگذر ز بند خجلت و نقص وفاى او
چشمت ضعيف مىشود از نور آفتاب
صد همچو آفتاب ضعيف از لقاى او
خندان بود ضعيف كه يك روز چشم را
سرمه كشد ز لطف و كرم توتياى او
اين نقدهاى قلب كه بنهادهاى به پيش
چون بيوه مىطپندى كيمياى او
هر سوت مىكشند خيالات آن و اين
والله كشيدنيست به جز اقتضاى او
ما همچو كشتىايم كه بر هم همىزنيم
بحر كرم وى آمد و ما آشناى او
جانم دهى زنى نكشى گر كشى بگوى
من بار با گزاردهام خونبهاى او
اى پير عشق اصل بود كوشش مريد
فرع دعاى توست حسين و دعاى او
بر بوى آب توست مرا در شراب ميل
بر بوى نقد توست سو قلب واى او
چون خون عشق بر سر توست اى مريد صدق
سرمست مىخرام به زير لواى او
ترجيع هم بگويم زيرا كه يار خواست
هر كج كه آيد از من گردد ز يار راست
شب گشته بود هركس در خانه مىدويد
ناگه نماز شام يكى صبح بردميد
جانى كه جانها همگى سايههاى اوست
آن جان براى پرورش جانها رسيد
تا خلق را رهاند ازين حبس و تنگناى
بر رخش زين نهاد و سبك تنگ بركشيد
از بند دام غم كه گرفتست راه خلق
هر دم گشايش است و گشاينده ناپديد
بگشاى چشم را كه ضيایى همىرسد
مرده حيات يابد و تازه شود قديد
باور نمىكنى به سوى باغ رو ببين
كان باغ جرعهاى ز شراب صفا چشيد
گر ز زانكه بر دل تو جفا قفل كرده است
نك طبل مىزنند كه آمد تو را كليد
گر طعنه مىزند بر اميد عاشقان
دريا كجا شود به لب آن سگان پليد
عيدست صوفيان را وين طبل ها گواه
ور طبل هم نباشد چه كم شود ز عيد
بازار آخر آمد هين چه خريدهايم
شاد آنكه داد او شبه و گوهرى خريد
انداخت عيبهاى متاع غرور را
بگزيد عشق يار و عجایب درى گزيد
تا در مثلثى كه تو دارى بخور حلال
خمخانه ی ابد خنك آنگو ورو خريد
هر لحظهاى بهار نو است و عقار تو
جانش هزار بار چو گل جامه ها دريد
من عشق را بديدم بر كف نهاده جام
مىگفت عاشقان را از بزم السلام
گر تو شرابخواره و پيرى و اوستاد
چون گل مباش كو قدح خورد زو فتاد
چون دوزخى وراى و بخور هفت بحر را
تا ساقيت بگويد كاى شاه نوش باد
آن گوهريست جز كه بود بحر ساغرش
دنيا چو لقمهاى شودش چون دهن گشاد
دنيا چو لقمهايست وليكن نه بر مگس
بر آدمست لقمه نه ز آنكس كزو نزاد
ز آدم مگس نزايد و تو هم مگس مباش
جمشيد باش خسرو و سلطان و كيقباد
چون مست نيستم نمكى نيست در سخن
زيرا تكلف است و اديبى و اجتهاد
كنج دهان مست چو زنبور دانه است
زنبور جوش كرده بهر جاى بىمراد
زنبورهاى مست خرف از دهان شير
با نوش و نيش خود شده پر آن ميان مباد
بينى كه ما ز خانه ی شش گوشه رستهايم
زان خسروى كه شربت شيرين به نخل داد
ترجيعبند خواهد و بر مست بند نيست
چون بند بند گيرد بر هوشمند نيست
مستى و عاشقى و جوانى و يار ما
نوروز و نوبهار و چمن مىزند صلا
هرگز نديد چشم جهان اينچنين بهار
مىرويد از زمين وز كهسار كيميا
پهلوى هر درخت يكى حور نيكبخت
در ديده مىنمايد اگر خرمى لقا
اشكوفه مىخورد ز مى روح طاس طاس
بنگر به سوى او كه صلا مىزند تو را
مى خوردنش نديدى اشكوفه را ببين
شاباش اى شكوفه و اى باده مرحبا
سوسن به غنچه گويد برجه چه خفتهاى
شمعست و شاهدست و شرابست ترللا
ريحان و كالهها بگرفته پيالهها
از كيست اين عطا ز كه باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزينند و روترش
عباس دوس در سرو بيرون چو اغنيا
كد كردن از گدا نبود شرط عاقلى
يك جرعه مى بديش بدى مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شكر كرد و گفت
هرگز مباد سايه ی يزدان جدا ز ما
تا خرقهها به هم بدريديم پارسال
جان ها دريغ نيست چه جاى دو سه قبا
اى آن كه كهنه دادى نك تازه بازگير
كورى هر بخيل بدانديش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وين شاه عقل و سر
جانهاست بىشمار مر اين شاه را عطا
اى گلستان خندانرو شكر ابر كن
ترجيع بازگويد باقيش صبر كن