مولانا – کلیات شمس تبریزی
ترجیع شماره ۱۰
آفرين بر عشق روزافزون ما
ارغوان ها رسته شد از خون ما
چون مهى تابد به هر سو چون سهيل
از هواى دلبر بىچون ما
آسمان و عرش بالاتر از آن
مىنيارد از غم ميمون ما
مرهمى يابد دل و جانهاى پاك
از جمال آن شه ميگون ما
از شكر وز مصر بس شيرينترست
ماجرا و لطف آن ذو النون ما
جرعه جرعه خون خود در مىكشم
اينچنين است مذهب و قانون ما
در درون ما نمايد آشكار
گر درون ما بود مادون ما
اى خداوند شمس دين سلطان راد
جان عشاقان عشقت شاد باد
اينت بخت اين دل مسكين ما
آفتابى رو نمود از طين ما
ويس و رامينم هواى عشق اوست
آفرين بر ويس و بر رامين ما
تا چه دولت باز شد بر روى شه
ديد ناگه ديده ی شهبين ما
بود اندر بسمل جان هاى ما
عشق الماست مها سنگين ما
ذره از خورشيد سرگردان شود
روى آن خورشيد شد تسكين ما
نام مخدومى شمس الدين بگو
نام او شد فاتحه ياسين ما
ماى ما چه بود به پيش كيميا
ماى ما چه بود چو تو گویى انا
پيش خورشيدت چه دارد مشت برف
جز فنا گشتن ز اشراق و صبا
زمهرير صدهزاران زمهرير
با تموز تو كجا ماند كجا
با تموزيهاى خورشيد رخت
زمهرير آمد تموز اين ضحا
بر كران از آرزوى شوق تو
كيسهدوزانند اين خوف و رجا
بر مصلاى كمال رفعتت
سجدههاى سهو مىآرد سما
ديو را گردن بزن اى جان صبح
هر صبا آموختن بايد تو را
چپ ما را راست كن اى دست تو
كرده اژدرهاى هائل از عصا
جذب دل بين با من بيگانه رنگ
گشتهام با بحر فضلت آشنا
كف برآرم در دعاى شكر من
جاودانى گشته زان بحر صفا
اى تو بىجان همچو جان من همچو تن
مىروم در جستن تو جا به جا
عمر مىكاهيد بىتو روز روز
رست از كاهش به تو اى جانفزا
واجدى و وجدبخش مرد را
چه غم ار من ياوه كردم خويش را
مرحبا اى آفتاب لايزال
چاك زد اين عشق تو اين عقل سال
جان چو خاكست در نياز روى تو
خود چه باشد قيمت و مقدار مال
اى به پيشت سجده كرده فضل ها
اى تو داده قال را اقبال حال
گرچه حوجى باشد و ره گم كند
چونكه لطف تو دهد ميعاد كال
رستم زالى شود بيچارهاى
چون شود بىعشق تو در پيش زال
خال تو از عم و خال او بريد
اى هماره مرده من در پيش خال
شمس حق و دين بگو اى دل تو باش
تو ز بيم مكر دشمن گنگ و لال
اى كه عشقت بخت را گشتست تاج
جور تو مر روح را خوشتر خراج
اى گذر كرده ز حال و هم ز قال
رفته اندر خانه ی فيه الرجال
اى بديده روى وجه الله را
كين جهان بر روى او باشد چو خال
خال را حسنى كه هست از رو بود
ور نمىبينى چنين چشمى بمال
چون بمالى چشم در هر زشتيى
صورتى بينى كمال اندر كمال
چند صورتهاست پندارى كه اوست
تا رسى اندر جمال ذو الجلال
خلق را مىراند آن خوبى او
مىكشاند گوش جان را گه تعال
خاك كوى دوست را از بو بدان
خاك كويش خوشتر از آب زلال
اندران آب زلال اندر نگر
تا ببينى عكس خورشيد جمال
تا شنيده گفتن شيرين او
مىفزايد گفتن خويشم ملال
دامن او گير يعنى درد او
رويدت از درد او صد پر و بال
سر نمىارزد به دردسر عجب
خوش بينديش و رها كن قيل و قال
سر خمارت داد مستي ها دهد
زير اين مستى سر سحر حلال
از مى اين مه به شب بيدار باش
سر منه جز در سجود ابتهال
بر اشارت باز كن ترجيع را
ور ببندد ره مده تصديع را
ديگران رفتند خانه ی خويش باز
ما بمانديم و تو و عشق دراز
هر كه حيران تو باشد دارد او
روزه در روزه نماز اندر نماز
راز او گويد كه دارد عقل و هوش
چون فنا گردد فنا را نيست راز
سلسله از گردن ما برمگير
كه جنون تو خوش است اى بىنياز
طوق شاهان چاكر اين سلسله است
عاشقان از طوق دارند احتراز
خار و گل را حسنبخش از آبخضر
طاق و جفتش را تو كن جفت نياز
هر كه او بنهد سرى بر خاك تو
كن قبولش گر حقيقت گر مجاز
نى مرا هرچه بشد گو خود بشو
در بهار حسن و لطف خود گداز
حسن تو بايد كه باشد بر مراد
عاشقان را خواه سوز و خواه ساز
خواه روشان كن به خط لا يجوز
خواهشان چون ناى گير و مىنواز
خواه شان بيقدر كن چون سنگ و خاك
خواه چون گوهر بدهشان امتياز
عاقبت محمود باشد كار تو
اى تو محمود و همه جان ها اياز
از غلامى تو جان آزاد شد
وز ادب هاى تو عقل استاد شد
گر دلت گيرد دگر گردى ملول
زين سفر چاره ندارى اى فضول
ور نه اينكه مىبرندت كشكشان
هر طرف پيكست و هر جانب رسول
دل بنه گردن مپيچان چپ و راست
هين روان باش و رها كن مول مول
نيستى در خانه فكرت تا كجاست
مكرهاى خلق را بر دست غول
جادویى كردند چشم خلق را
تا كه بالا را ندانند از سفول
جاودان را جاودان ديگرند
مىكنند اندر دل ايشان دخول
خيره منگر ديدها در اصل دار
تا نباشى روز مردن بىاصول
نحن نزلنا بخوان و شكر كن
كافتابى كرد از بالا نزول
نعره كم زان زانكه نزديكست يار
كه به نزديكى كمان آيد حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود
معجزات است و گواهان عدول
ليك تو اشتاب كم كن صبر كن
گرچه فرمودست كانسان العجول
ربنا افرغ علينا صبرنا
لا تزل اقدامنا عند الوصول
وقت ترجيعست برجه تازه شو
چون جمالش بىحد واندازه شو