شمس مغربی – غزل شماره 9
چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما
چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما
به دست خویش چهل صبح بامداد الست
ندید تخم گلی تا نکشت در گل ما
چه ماه بود که از آسمان فرود آمد
نشست خوش متمکن به برج منزل ما
ملک که بود که افتاد در چه بابل
چه سحرهاست در این قعر چاه بابل ما
چه موج ها که پیاپی همی رسد هر دم
ز جوش و جنبش دریای او به ساحل ما
هزار نقش به یک لحظه می پذیرد دل
ببین چه نقش پذیر است قلب قابل ما
به هر گره که وی از زلف خویش بگشاید
از او گشاده شود صد هزار مشکل ما
اگر ز حضرت ما آرزوی مقبولیست
بیا ز هندوی او شو که هست مقبل ما
چو مغربی نظر از عین کائنات بدوز
اگر کمال طلب میکنی ز کامل ما