شمس مغربی – غزل شماره 33
بر آب حیات تو جهان همچو حیاتی است
او نیز اگر باد رود از سرش آبیست
بهر تو یک تاب جهان کرد پدیدار
ذرات جهان جمله عیان گشته ز تابیست
حرفیست جهان از ورق دفتر علت
هر چند که خود را به سر خویش کتابیست
زان دیده کماهی نتواند رخ او دید
کاویخته بر روی وی از نور نقابیست
از تشنگی آن را که تو پنداشته بودی
در بادیه از دور که آبیست، سرابیست
بیدار شو از خواب که این جمله خیالات
اندر نظر دیده ی بیدار چه خوابیست
از جانب او نیست حجابی به حقیقت
از جانب ما باشد اگر زانکه حجابیست
ساقی به همه باده به یک خم دهد امّا
در مجلس ما مستی هر یک ز شرابیست
تنها نبود مغربی از نرگس او مست
در هر طرف از نرگس او مست و خرابیست