شمس مغربی – غزل شماره 137
از خانقه و صومعه و مدرسه رستیم
در کوی مغان با می و معشوق نشستیم
سجاده و تسبیح به یک سوی فکندیم
در خدمت ترسا بچه زنار ببستیم
در مصطبه ها خرقه ی ناموس دریدیم
در میکده ها توبه ی سالوس شکستیم
از دانه ی تسبیح شمردن برهیدیم
وز دام صلاح و ورع و زهد بجستیم
در کوی مغان نیست شدیم از همه هستی
چون نیست شدیم از همه هستی، همه رستیم
ما مست و خرابیم و طلبکار شرابیم
با آنکه چو ما مست و خراب است خوشستیم
زین پس مطلب هیچ زما دانش و فرهنگ
ای عاقل هشیار که ما عاشق و مستیم
المنة لله که از آن نفس پرستی
رستیم به کلی و کنون باده پرستیم
تا مغربی از مجلس ما رخت به در برد
او بود حجاب ره ما رفت و برستیم