شمس مغربی – غزل شماره 116
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمی کنی ادراک
تو مهر مشرق جانی به غرب جسم نهان
تو درّ و گوهر پاکی فتاده در گل و خاک
تویی که آینه ذات پاک اللهی
ولی چه سود که هرگز نگردی آینه پاک
غرض تویی ز وجود همه جهان ورنه
لما تکون فی الکون کائن لولاک
همه جهان به تو شادند و خرم و خندان
تو از برای چه دائم نشسته ای غمناک
همه جهان به تو مشغول و تو ز خود غافل
همه ز غفلت تو خائف اند و تو بی باک
نجات تو به تو است و هلاک تو از تو
ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک
تو عین نور بسیطی و موج بحر محیط
چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک
اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد
به یک قدم بتوانی شد از سمک به سماک