ورود-ثبت نام

کیم من دردمندی ناتوانی

رهی معیری – مثنوی و منظومه

شماره 18

خلقت زن

کیم من دردمندی ناتوانی

اسیری خسته ای افسرده جانی

تذروی آشیان بر باد رفته

به دام افتاده ای از یاد رفته

دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد

همه سوز و همه داغ و همه درد

بود آسان علاج درد بیمار

چو دل بیمار شد مشکل شود کار

نه دمسازی که با وی راز گویم

نه یاری تا غم دل باز گویم

در این محفل چون من حسرت کشی نیست

به سوز سینه ی من، آتشی نیست

الهی در کمند زن نیفتی !

وگر افتی به روز من نیفتی

میان بربسته چون خونخواره دشمن

دل آزاری به آزار دل من

دلم از خوی او دمساز درد است

زن بدخو بلای جان مرد است

زنان چون آتشند از تندخویی

زن و آتش ز یک جنسند گویی

نه تنها نامراد آن دل شکن باد

که نفرین خدا بر هر چه زن باد

نباشد در مقام حیله و فن

کم از ناپارسا زن، پارسا زن

زنان در مکر و حیلت گونه گون اند

زیانند و فریبند و فسون اند

چو زن یار کسان شد مار از او به

چو تر دامن بود گل، خار از او به

حذر کن زان بت نسرین بر و دوش

که هر دم با خسی گردد هم آغوش

منه در محفل عشرت چراغی

کزو پروانه ای گیرد سراغی

میفشان دانه در راه تذروی

که ماوا گیرد از سروی به سروی

وفاداری مجوی از زن که بیجاست

کزین بر بط نخیزد نغمه ی راست

درون کعبه شوق دیر دارد

سری با تو، سری با غیر دارد

جهان داور چو گیتی را بنا کرد

پی ایجاد زن اندیشه ها کرد

مهیا تا کند اجزای او را

ستاند از لاله و گل رنگ و بو را

ز دریا عمق و از خورشید گرمی

ز آهن سختی، از گلبرگ نرمی

تکاپو از نسیم و مویه از جوی

ز شاخ تر گراییدن به هر سوی

ز امواج خروشان، تندخویی

ز روز و شب دورنگی ودورویی

صفا از صبح و شورانگیزی از می

شکر افشانی و شیرینی از نی

ز طبع زهره شادی آفرینی

ز پروین شیوه ی بالا نشینی

ز آتش گرمی و دم سردی از آب

خیال انگیزی از شبهای مهتاب

گران سنگی ز لعل کوهساری

سب کروحی ز مرغان بهاری

فریب از مار و دوراندیشی از مور

طراوت از بهشت و جلوه از حور

ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ

تکبر از پلنگ آهنین چنگ

ز گرگ تیز دندان کینه جویی

ز طوطی حرف ناسنجیده گویی

ز باد هرزه پو نااستواری

ز دور آسمان ناپایداری

جهانی را به هم آمیخت ایزد

همه در قالب زن ریخت ایزد

ندارد در جهان همتای دیگر

به دنیا در بود دنیای دیگر

ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟

وزین موجود افسونگر چه خواهی؟

اگر زن نوگل باغ جهان است

چرا چون خار سر تا پا زبان است؟

چه بودی گر سراپا گوش بودی

چو گل با صد زبان خاموش بودی

چنین خواندم زمانی درکتابی

ز گفتار حکیم نکته یابی

دو نوبت مرد عشرت ساز گردد

در دولت به رویش باز گردد

یکی آن شب که با گوهر فشانی

رباید مهر از گنجی که دانی

دگر روزی که گنجور هوس کیش

به خاک اندر نهد گنجینه ی خویش


واژگان کلیدی:شعر در مورد فتنه زنان، ضد ضدیت مخالف مخالفت دشمنی بدی بد ذات بدجنس،زن ها زنان زن خوب خیانت زن خیانتکار خیانت کار زن خراب جایگاه زن شخصیت بد بی معرفت بی وفا زن ایرانی زن گرفتن در ادبیات وصف وفای.

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *