رهی معیری – مثنوی و منظومه
شماره 15
سنگریزه
روزی به جای لعل و گهر سنگریزه ای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه ی زرین عقیق وار
آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه ی زرین که این نگین
ناچیز و خوار مایه و بی قدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهر شناس نیست
در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بد گهر، نه سزاوار زینت است
با زر سرخ، سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه ! لعل نیز ز آغوش سنگ خاست
زان رو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هرآنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فرا چنگ من بود
خوارش مبین که لعل گران سنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کرده از می عشرت ایاغ ها
ناگاه چون پری زدگان، آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه ی جانگزای او
دریافتم که پنجه ی آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابرش
وان مه نهاد بر کف من، پای نرم خویش
شستم به اشک، پای وی و چاره ساختم
آن داغ را به بوسه ی لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
بر پای آن پری چو رهی بوسه داده است