رهی معیری – مثنوی و منظومه
شماره 10
در حرم قدس (1)
دیده فرو بسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوه ی افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند
ای که بر این پرده ی خاطر فریب
دوخته ای دیده ی حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آنکه در این پرده گذر یافته
چون سحر از فیض نظر یافته
خوی سحر گیر و نظر پاک باش
راز گشاینده ی افلاک باش
خانه ی تن جایگه زیست نیست
درخور جان فلکی نیست نیست
آنکه تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمه ی مسکین، نه گهر پرور است
گوهر نایاب، به دریا در است
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه ی شاه خراسان نگر
آینه ی غیب نما را ببین
ترک خودی گوی و خدا را ببین
هر که بر او نور رضا تافته است
در دل خود گنج رضا یافته است
سایه ی شه، مایه ی خرسندی است
ملک رضا، ملک رضامندی است
کعبه کجا، طوف حریمش کجا؟
نافه کجا٬ بوی نسیمش کجا؟
خاک ز فیض قدمش٬ زر شده
وز نفسش نافه معطر شده
من کیم؟ از خیل غلامان او
دست طلب سوده به دامان او
ذره ی سرگشته ی خورشید عشق
مرده٬ ولی زنده ی جاوید عشق
شاه خراسان را ٬ دربان منم
خاک در شاه خراسان منم
چون فلک آیین کهن ساز کرد
شیوه ی نامردمی آغاز کرد
چاره گر از چاره گری بازماند
طایر اندیشه ز پرواز ماند
با تن رنجور و دل ناصبور
چاره از او خواستم از راه دور
نیمشب از طالع خندان من
صبح برآمد ز گریبان من
رحمت شه درد مرا چاره کرد
زنده ام از لطف، دگرباره کرد
باده ی باقی به سبو یافتم
و این همه از دولت او یافتم
واژگان دشوار: 1-رهی معیری این منظومه را هنگامی که برای بازیافتن تندرستی و سلامتی خود به آستان مقدس امام هشتم امام رضا ع مشرف شده بود،سروده است .