قصاب کاشانی – غزل شماره 189
میکند بیگنهام هر نفس آن یار قصاص
شکر لله که دلم دید ز دیدار قصاص
خسته را نیست توانایی آزار کسی
میکند چشم توام تا شده بیمار قصاص
خوار اگر جور و جفا نیست، عجب حیرانم
که چرا میکندم آن گل بیخار قصاص
راسترو باش که از روز بد ایمن باشی
کجرویهاست که میبیند از آن مار قصاص
دل پر کینه ز سوهان بدیهاست به رنج
نیست دور ار کشد آیینه ز زنگار قصاص
ایمن از سنگ حوادث بود افتاده به راه
میکشد، ماند هر آن میوه که در بار قصاص
شکوه از گردش ایام چه داری قصاب
میکشد در همه جا طالب دیدار قصاص