قصاب کاشانی – غزل شماره 137
درشتی از مزاج سختطینت کم نمیگردد
کنی چندان که نرم الماس را مرهم نمیگردد
به تن زینتپرستان را گر از هستی نمیباشد
سفالین کوزه ی زردار جام جم نمیگردد
ز اسباب جهان بگذر که گر عیسی است در گیتی
به بند سوزنی تا هست صاحبدل نمیگردد
به غیر از زور بازوی قناعت در همه عالم
کس دیگر حریف خواهش آدم نمیگردد
چه طرح میهمانی با جهان میافکنی؟ غافل
سپهر بیمروت با کسی همدم نمیگردد
شبی میکرد خونم در دل و میگفت زاستغنا
نبیند این زمین تا شبنمی خرم نمیگردد
دگر چیزیست شرط آدمیت در جهان ورنه
کسی از چشم و گوش و دست و پا آدم نمیگردد
میان عاشق و معشوق سرّی هست پنهانی
بدین سرّ آنکه از سر نگذرد محرم نمیگردد
ز گردشهای چرخ واژگون قصاب دانستم
که هرگز بر مراد هیچکس یک دم نمیگردد