قاآنی شیرازی – قصیده شماره 142
و له ایضاً
ای زان دو سیه مار که جا داده به گلزار
عطار کمندافکن و سحار زره دار
سحار ندیدیم زره پوش و معربد
عطار نخواندیم کمند افکن و خونخوار
عقرب همه زهر آرد و آهو همه نافه
در چشم تو و زلف تو برعکس بود کار
چشمان تو چون خشم کنی زهر دهد بر
زلفان تو چون شانه زنی مشک دهد بار
چین معدن نافه بود ای شوخ فسونگر
مه سیر به عقربکند ای لعبت سحار
زلف تو بود نافه و آن نافه پر از چین
روی تو بود ماه و بر او عقرب جرّار
تا داده صدف داده همی پرورش دُر
تو پروری ای ماه به مرجان درّ شهوار
دلهای بینباشته در چاه نبینند
ببیند همی بر زنخت چاه نگونسار
غافلکه درین زیرکله خرمن مشک است
خلقی به شگفتند که ماهیست کلهدار
یک دایره بر صفحه ای از سیمکشیدست
هم نقطه ز شنگرفش و هم دایره زنگار
آن نقطه دهان تو و آن دایره خطت
بیرون نرود یک دل ازین حلقه ی پرگار
هیچ افتدت ای مهکه به ما متفق آیی
تا کشور هفت اقلیم گیریم به یکبار
تو از لب جانبخش و من از منطق شیرین
تو از نگه مست و من از خاطر هشیار
ملکیکه ز تیغ خم ابرو نگشاید
من بر تو کنم راست ز شیرینی اشعار
بومی که مسخر نشد از شعر دلاویز
بر خنجر خونریز تو و غمزه ی خونخوار
در قلعهگشایی چه به رنگ و چه به نیرنگ
من کلک بهکار آرم و تو طره ی طرار
با کلک و بنان من نقبافکن و عارض
با ابرو و خط تو کمانگیر و زره دار
چون کار به بیرحمی و خونخوارگی افتد
آنجا تو سپهدار و تو سالار و تو مختار
ورکار به صدق نفس و عهد درست است
این از تو نیاید به من دلشده بگذار
ور معدلتی باید تا ملک بپاید
این کار نیاید مگر از شاه جهاندار
هرچند جهان شعر من و حسن تو گیرد
فرمانده ی آفاق بود ملک نگهدار