فروغ فرخزاد – مجموعه ی دیوار
شماره 1
رویا
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی:
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله ی خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد… پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه ی موی سیاهش را .
مردمان در گوش هم آهسته میگویند
ײ آه …او با این غرور وشوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بی گمان شهزاده ای والاست ײ
دختران سر می کشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پرغوغا
در تپش از شوق یک پندار
ײ شاید او خواهان من باشد ײ .
لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا
دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور باد پیمایش
مقصد او …خانه ی دلدار زیبایش
مردمان از یکدگر آهسته می پرسند
ײ کیست پس این دختر خوشبخت؟ ײ
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست …آری… اوست
ײ آه، ای شهزاده، ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی ײ
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
ײ ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره … قصر پر نور است ײ
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله ی خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده ی حیران
زیر لب آهسته می گویند
ײ دختر خوشبخت !… ײ