رهی معیری – غزلیات
شماره 24
طوفان حادثات
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه، سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار، این لب خندان نداشته است
ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج، یک نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی، سری سزای گریبان نداشته است
جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دریا دلان، ز فتنه ی ایام فارغند
دریای بی کران، غم طوفان نداشته است
آزار ما به مور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره به دامان نداشته است