رهی معیری – غزلیات
شماره 146
باران صبحگاهی
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه ٬شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من وز اختران گواهی
چون زلف و عارض او، چشمی ندیده هرگز
صبحی به این سپیدی، شامی بدان سیاهی
داغم چون لاله ای گل٬ از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم٬ از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چند ین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی