رهی معیری – غزلیات
شماره 145
غباری در بیابانی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه برمژگان من اشكی، نه بر لب های من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغ ام را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری نه با ماهی
كی ام من آرزو گم كرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو كوكب ها
به اقبال شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی