رهی معیری – غزلیات
شماره 123
نگاه گرم
لرزه بر جانم فتاد از چشم سحرآمیز او
وز نگاه گرم و لبخند فریب انگیز او
وادی عشق از گل شادی تهی باشد ولی
خار محنت روید از صحرای محنت خیز او
گردن افرازد حباب از خودپرستی ها ولی
از نسیمی نیست گردد مستی ناچیز او
مرغ شب با سایه ی مهتاب اگر سرخوش بود
من خوشم با سایه ی زلف خیال انگیز او
همچو مهمان عزیزی گر درآید بی خبر
گرم در دل می نشیند ناوک خون ریز او
ساقیا فکر دگر کن بهر تسکین رهی
تا شود خالی دل از درد و غم لبریز او