رهی معیری – غزلیات
شماره 107
مردم فریب
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم که بعد از آن همه دل ها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دل فروز هم