تو مشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی
نه امیری نه وزیری بن سبلت بچه مالی
چو هیاهوی برآری و ببینند سپاهت
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی
تو نه آن بدر کمالی که دمی نور بگیری
تو نه آن ر جمالی که تو امروز هلالی
به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه آری
بفروش از زر خویشت همه انگور حلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید جمالی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عالی
نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری
عسسی ماند غمت را به در شحنه والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را
همه در روی درافتند که بس خوب خصالی
مده آن دست به دستم مکشان دست ز دستم
که شراب ست و کباب ست و یکی گوشه خالی
بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشه ای خالی
هله شمس الحق تبریز تویی سرور خوبان
به جهان مثل تو هرگز نبود صاحب مالی