اشتر مست مست من بس نکند زعف عفی
جام الست داده ای باز مزن بصف بصفی
گر به کنام معرفت پا ز علف برون نهد
همچو شتر مهار نه در کف آدم صفی
نیست حدیث عف عفم همچو شتر درین صفم
چند رباید از کفم سایه شمع منطفی
برد بهار عشق تو اشترم از کنام دل
باز نشان بآب خود آتش من ز تف تفی
موقف من به عشق تو حیرت خاص آمده
باز مزن به موقفم چونکه نه بند موقفی
سرور عاشقان که تو همدم جام عشق تو
خواند ز وجه روی تو آیتهای مصطفی
برد مرا ز عقل و دین جانب عشق سرکشان
تن تن تن زمزمه و ناله نای و دف و نی
دل نرود ز زلف تو جانب عشرت بقا
گر چه توجهش دهی تا به عروج رفرفی
در نظر دلم دمی خدنگار برگشا
تا ز عیان انس دل ذکر جلی شود خفی
معطی جام ذوالبقا ریخت ز فیض جام جم
خاطر ما ببوی او رست ز خوی فلسفی
ساقی معرفت دهد باده هر یکی بقدر
فرق بقدر می کند نوفل مسند از صفی
عیب و خطای ما مکن ور تو عنان نمی کشی
شر قضا بخیر بر زانچه به خود مکلفی
ورنه ز ساقی بقا جام مفاضتت رسد
موج بهار دل زند جوشش عشق کف کفی
هدیه شمس دین تو را راه برد به ملک دل
باز مزن سر از ابا ور تو به حق شدی وفی