کریما تو گلی یا جمله قندی
که چون بینی مرا چون گل بخندی
عزیزا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی
تو بر اوج فلک زانگونه ماهی
که بربایی کواکب را به تندی
تو اندر کوه وحدت کان لعلی
عقیق و سیم ما را کی پسندی
چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی
که چونی در فراقم دردمندی
من آنم کز فراقت مستمندم
تو آنی که خلاص مستمندی
در این مطبخ هزاران جان به خرج است
ببین تو ای دل پرخون که چندی
بیا ای زلف چوگان حکم داری
که چون گویم در این میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزد
دلا می سوز دلبر را سپندی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
که درد کهنه را تو سودمندی