ز شمس الدین بود جان را شرابی
کزو جانست سرمست خرابی
کز آن مستی به دولتهای عالم
نداند کان بود او را عذابی
به پیش جان او طاوس دولت
در آن مستی بود همچون ربایی
بر اسب شمس دین جانم سواری
گرفته بخت مرجان را رکابی
شده حامل از آن می های صافی
روانها بر مثال آن سحابی
سحاب مست سرگردان چو ذره
به پیش چهره آن آفتابی
کند آن آفتاب از غایت لطف
کریمانه به جان او خطایی
گر آن رمزی اگر پیری بیابد
شود خون سر اندر حین وشابی
ببینی مرگ را آنجا چو دزدی
در آویزان ز داری از طنابی
همه دیدی ولیک از عشق تبریز
ز جانت کم نشد خود اضطرابی