گر ساعد توحید ترا هم نفسستی
این باده به پیشت همه باد و هوسستی
ور طایر قدسی سوی باغ تو پریدی
سیمرغ فلک بر شکرت چون بگسستی
گر فرقی از آن زلف چون صبحت بدمیدی
این روز جهان در نظرت همچو شبستی
گر در تک دریای دلت موج ربودی
کونین به پیشت همه خاشاک و خسستی
گر جان تو در مملکت عشق خزیدی
کی روز و شبت ترس ز میر و عسستی
گر لشکر معنیت مسخر شده بودی
تسخیر جهانت همه در یک نفسستی
در آتش عشقت دلت ار سوخته بودی
کی روز و شبت آرزوی یک قبسستی
این عالم کثرت اگرت خوش ننمودی
کی نور تو از نور خدا مقتبسستی
طفل دل ما را سبق نور بدادند
ور نه چو شما مانده میان عسستی
گر شمس درین آینه خود را نه نمودی
در کارگهش آدم خاکی چه کسستی
گر گوش تو را پنبه غفلت نگرفتی
ارشاد تو را یک نفس شمس بسستی