امروز ز سودای شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله که رفت آنچه تو دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی چو ابر بام دویدی
صد کاسه همسایه مظلوم شکستی
صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی
این کیسه که او را به دغل خفته نکردی
در زیر سر خفته گلیمی نکشیدی
گفتی که از آن عالم کس بازنیامد
امروز ببین ای که بدین حال رسیدی
این بارکلاه از سر روی تو برون شد
خوش بنگر و یاد آر هر آنچه نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوست بود
آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار که در پای خلیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه زنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو مکیدی