طبیب اصفهانی – قصیده شماره ۵
در وصف بهار و مدح حیدر کرار (ع) گوید
مژده بلبل را که آمد گل به باغ شاخسار
شد دگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بس که طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشایی ز خار
ای حریفان خنده ی کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را به گلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را به سیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وز لقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم به خود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل به خود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این به توصیف شراب ارغوان در میکده
آن به تعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند و تر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه ی باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا تو را دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا تو را بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده برداری غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وز سمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بس که بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین جبین سنبل نگر نیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاه قاه
گاه می گرید ز بیمش ابر نیسان زار زار
لاله ی سرخوش ز مینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سر زد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهید گل از شاخسار
تا نباشم در شمار بی غمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده ی بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من به دریا قطره ای
ور کشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گل ها کند هر شبنمی کار شرار
گریه ی دلتنگی ام ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بس که می آید به اهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آن کس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بس که با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه ی دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلای هجر یار
تا به کی باشم به راه وعده ات در انتظار
ای تو را با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغ ها دارم به دل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا به حشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه ی فصل بهار
دست بی تابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده ی روزن نمی آید به هم
بس که حیران مانده از شوقت به راه انتظار
کی ز یادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر به کار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای به عهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی به دور شحنه ی حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه ی هیجا رود
چون شمیم خُلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسف است و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه ی دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گر چه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق ز تاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسا نماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کو را بود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بس که باشد سخت پی گر پا بیفشارد به کوه
باز می ماند به سنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی به توصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحس است و زمین را لعل و سنگ
در چمن خار است و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش به دُر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار