طبیب اصفهانی – قصیده شماره 4
در خطاب به فلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر (ع) گوید
چیست آن پیکر سیمین که نگردد یکبار
به مراد دل دانا و به کام هشیار
نکند واهمه ادراک شتابش ز درنگ
نکند باصره ادراک مسیرش ز قرار
نه به یک حال ثباتش چو خیال زیرک
نه به یک جای قرارش چو گمان هشیار
گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان
گاه بندد به میان برهمن آسا زنار
نبود موسی و تابد ز جبینش خورشید
نبود مریم و آسوده مسیحش به کنار
گاه چون ابر بود در ره صبح آب فشان
گاه چون برق بود از سر خشم آتشبار
یکی افراخته کاخی و در او هفت امیر
هر یکی تکیه به مسند زده از استکبار
یا نه خونخواره طلسمی که سر تا جوران
در وی آویخته از کنگره ی برج حصار
دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم
که بود در نظرم مجمره ی آتشبار
گاه خوانند جفا پیشه سپهرش به مثل
گه نمایند خطابش فلک کج رفتار
از چه رو بی هنران ای فلک دون پرور
همه در راحت و ارباب هنر در آزار
این جفا بین که من و غیر دو دلبر طلبیم
گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار
طرفه بنگر که دو غواص به امید گهر
دم فرو بسته درآیند به بحری زخار
این یکی دست تهی مرده به ساحل افتد
آن رسد با در شهوار سلامت به کنار
این چه حال است که در بادیه ی شق دو تن
کرده از شوق به همراهی هم ترک دیار
این یکی خنده زنان رفته به سر منزل وصل
وان یکی گریه کنان مانده در اطلال و فقار
این سخن با که توان گفت که در گلشن وصل
دو کس آیند که چینند گلی از گلزار
آن یکی بی تعبی گل به گریبان ریزد
وان کشد رنج و به دامانش در آویزد خار
بلعجب بین تو که خوش نغمه ی مرغان چمن
کآشیانی به کف آورده ز مشتی خس و خار
شاهبازیش درآید ز کمین بال فشان
کند این طایر فرخنده ی ناکام شکار
حاش لله طبیب اینهمه افسانه مگوی
آسمان کیست کزو شکوه کند بس هشیار
شوی آن به، تو ازین نغمه سرایی خاموش
کنی آن به، تو ازین ترک ادب استغفار
کاین همه فعل حکیمی است که بی مصلحتش
نه دلی خون شود از درد و نه جانی افگار
گر به تیغم بزند فرق من و مقدم دوست
گر چه زارم بکشد دست من و دامن یار
نبود دوست که از دوست برآید به خروش
نبود یار که از یار برآرد زنهار
همدمان دست فشانید که رفتم از بزم
همرهان پای بکوبید که بربستم بار
بر زمین بوس امیری که به دریوزه ی جاه
بر درش خاک نشین است سپهر دوار
داور کشور دین تاج شرف شاه نجف
گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار
ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل
وی خوش آن قافله ای را که تو باشی سالار
ای امیری که رسول مدنی در صف حرب
چه ز ابطال مهاجر چه ز خیل انصار
یاوری خواست اگر یافت ز تو استمداد
ناصری خواست اگر، جست ز تو استظهار
قصر جاه تو رسیدست به جایی که بود
کمترین پایه ی ایوان وی این هفت حصار
خوان جود تو کشیدست به حدی که زمین
کرده تنگی ز بس افزون ز حساب است و شمار
نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود
آن نهالی که دهد جود برو احسان بار
در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب؟
در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟
روز احسان چو دهی بار کرم، دست و دلت
ای کرم پیشه ی احسان روشِ جود شعار
نبود بحر و بود بحر صفت لؤلؤ خیز
نبود ابر و بود ابر صفت گوهر بار
در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم
پیش تکمینِ گران سنگ تو ای کوهِ وقار
بحر و اظهار سخاوت به چه دُر و چه گهر
کوه و دعوی متانت به چه وزن وچه عیار
اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم
بُود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار
نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن
نه زمین داشت محیطی ز سپهر سیار
از پی خمیه ی دین آمده رمح تو ستون
وز پی خانه ی شرع آمده تیغ تو حصار
ضربت تیغ تو با دشمن تو وقت نبرد
طعنه ی رمح تو با خصم تو گاه پیکار
می کند آنچه کند آتش سوزان با حس
می کند آنچه کند برق درخشان با خار
عجبی نیست به دریوزه اگر بگشاید
پیش تمکین گران سنگ تو دامن کهسار
نبود دور که از فیض بهار عهدت
گر ز احجاز چو اشجار برآید اثمار
حبذا ذات شریف تو که از ایجادش
در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار
هر چه مقبول تو مختار خداوند جلیل
هر چه مختار تو مقبول رسول مختار
هر چه در عرصه ی هستی است تو را باد فدا
هرچه در عالم ایجاد تو را باد نثار
تو چو بیضایی و اولاد تو همچون انجم
تو چو دریایی و اسباط تو همچون انهار
بس که آوازه ی عدلت به جهان پیچیده است
جز ز خصم تو به گوشی نرسد ناله ی زار
گر ز رخ جود تو برقع نگشادی نشدی
نه تهی کیسه معادن نه تهی کاسه بحار
منظر قدر تو را غرفه نیابد منظر
منبر جاه تو را پایه نیاید به شمار
سگ کوی تو زند خنده به آهوی خطا
خاک پای تو زند طعنه به مشگ تاتار
بر ده در عهد رفاهیت عدلت نرگس
فتنه را خواب گرانی که نگردد بیدار
روزگاریست جنابا که جفا پیشه سپهر
که گذشته است مرا از ستمش کار ز کار
داردم غرقه دریای غم و جز کرمت
زورقی نیست کزین ورطه ام آرد به کنار
دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره
غمم از حوصله افزون و نیابم غمخوار
محرمی نه که کنم شرح غم خویش اعلام
مونسی نه که کنم درد دل خود اظهار
همدمی نیست درین بادیه ام جز خاره
همرهی نیست درین مرحله ام غیر از خار
به جلال تو خدیوا که ز بس حیرانم
نقطه سان در خم این دایره ی بی پرگار
نه ز هم باز شناسد خردم لعل ز سنگ
نه ز هم باز شناسد نظرم گل از خار
نغمه ی عیش نداند دلم از ناله ی غم
نوحه ی جغد نداند دلم از بانگ هزار
ای خوش آن دولت جاوید که باشد ز نشاط
اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه دیار
کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن
کار من قهقهه چون کبک دری در کهسار
تا درین مرحله ی پر خطر حادثه خیز
شود از جنبش افلاک پدیدار آثار
گیرد اعدای تو را کلفت ذلت به میان
آرد احباب تو را عشرت دولت به کنار
دشمنان تو نیابند محل جز گلخن
دوستان تو نیابند مکان جز گلزار
بدسگالان تو را جامه بود نیلی فام
نیکخواهان تورا حلّه بود زرین تار