طبیب اصفهانی – قصیده شماره 13
در فیض بیداری و مدح شاه سریر ولایت (با تجدید مطلع) گوید
صلا زدند سحر بلبلان گلزاری
که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
به مهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل
که می کنند تو را قدسیان طلبگاری
تو چند خفته و روحانیان تو را نگران
ز اوج منظر این هفت قصر زنگاری
کنون که قافله ی فیض می رسد برخیز
بود دهند به دستت لوای سالاری
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بین بر سپهر زنگاری
صفای آینه ی صبح را نگر زآن پیش
که یابد از تف آه ستمکشان تاری
فسرده چند نشینی برو خروشی چند
بوام گیر ز ناقوسیان زناری
ز بی قراری افلاک می توان دریافت
که در سراغ کسی گشته گرم سیاری
کلاه گوشه قدرت بر آسمان ساید
اگر سری تو برین آستان فرود آری
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلی از کبریای جباری
در آن ریاض گلی تا به سر توانی زد
درین حدیقه چرا گلبنی نمی کاری
رسد اگر به مشام تو آن روایج فیض
عجب که نافه گشایی ز مشگ تاتاری
گرت هواست که بزمی فروزد از تو چو شمع
به خنده بخش کمی و به گریه بسیاری
توان به اشک جگر گون چو خامه رنگین کرد
مباش حله تو را گو به زیر زرتاری
به فر دوست مجو یاری از کسی و اگر
بر آن سری که بجویی ز عشق خونباری
به قصر خلد زند خنده ها و میرسدش
خرابه ای که دروعشق کرده معماری
کسی که یافت ز عشقت نظر چو یوسف مصر
شود عزیز دو روزی اگر کشد خواری
به بوستان سحر این نغمه ام به گوش آمد
ز بلبلان کهن آشیان گلزاری
که گر سلامت پرواز بوستان این است
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاری
عروس مطلعی از گلستان اندیشه
گشود بند نقاب از غدار گلناری
تمام عشوه چو سیمینبران نوشادی
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاری
*****
چو چنگ نالم و افغان که نغمه انگاری
چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس
چه می کنی که بسی دل به رایگان داری
به این معامله بس مایلی و می دانم
که کار توست جگرکاوی و دلازاری
تو بی وفایی اما ز بس کرشمه و ناز
هزار حیف که پاس وفا نمی داری
گرفتم اینکه گرفتی دلم به ناچاری
به دست آتش سوزان چسان نگه داری
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صد بار
مرا معاینه بینی ندیده انگاری
روا مدار به غیری ستم چو من از تو
به نرخ مهر و وفا می کنم خریداری
قدم به پرسش من رنجه می کنی اکنون
که درد هجر توام می کشد به این زاری
مرا چه عشرت ازین کارگاه مینایی
مرا چه راحت ازین بوستان زنگاری
که می به ساغر من بی تو می کند زهری
که گل به بستر من بی تو می کند خاری
به صبر چاره ی عشقت کنم؟ چه حرفیست این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری
ازینکه لاف صبوری زنم ز روی هوس
مرا حریف غم عشق خود نپنداری
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری
که نیستان نکند برق را سپرداری
عروس حسن تو آخر چه شد که می بینم
بر آن سری که به اغیار سرفرود آری
تو و تغافل و گلگشت باغ با یاران
من و تحمل و کنج غمی و بی یاری
خدای را مگشا در چمن نقاب، مباد
میانه ی گل و بلبل کشد به بیزاری
فغان ز روز و شب تیره ام که روزی نیست
به آن سیاهی و نبود شبی به این تاری
ز دست فتنه ی این اختران سیمابی
زجور کینه ی این آسمان زنگاری
کسی مباد دلش رنجه و چنین رنجه
کسی مباد تنش خسته و به این زاری
کنون شکایت خود را برم به درگه شاه
که روزگار ندارد سر مددگاری
شه سریر ولایت علی ولی الله
کزوست چهره ی عشرت همیشه گلناری
زهی ادای تو پیرایه ی رساله ی شرع
زهی لوای تو سرمایه ی جهانداری
اگر صلای خموشی زند صلابت تو
کند در آتش سوزان سپند خودداری
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهی کند ز مطرها، کمی ز بسیاری
ثبات عهد تو باغی بود کش از گلبرگ
گلی نرسته به غیر از گل وفاداری
شمیم خلق تو آنجا که نافه بگشاید
صبا دگر نگشاید دکان به عطاری
تراست قدرت هر کار جز ستمکوشی
تراست مکنت هر شغل جز ستمگاری
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهی تو همه هست چون قدر جاری
نه امر نافذ تو جوید از ملک یاور
نه حکم جاری تو جوید از فلک یاری
زبان گشاده به مدح تو عندلیب چمن
به پا ستاده به حکم تو کبک کهساری
اگر مآثر عدل تو را به خامه ی زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاری
ز طبع چرخ ستم پیشه این اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمگاری
دگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان به غمخواری
کنند کی ز مژه دلبران جگر کاوی
کنند کی به کرشمه بتان دلازاری
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمش بتان فرخاری
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازی
به عزم اوج دیار تو طایر فکرت
هزار سال اگر پر زند به طیاری
هما به بام جلالت نمی رسد به مثل
هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری
از آن زمان که وجودت طراز هستی شد
بر انتعاش برآمد فلک به دواری
ز بس فزود جلالت بر آن رسید که چرخ
به جای ماند و باز ایستد ز سیاری
دلیل فضل تو آن بس که داد پیغمبر
به حرب خیبریانت خطاب کراری
سزد که خون رود از دیده ی حسود از رشگ
چو خاصه گشت تو را منصب علمداری
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه رنگاری
بود که زیست کند جاودان چنین که اجل
ز ننگ می کند از دشمن تو بیزاری
شها به روز مصاف از برای فتح و ظفر
کنند جمله ی اعدا اگر به هم یاری
زمین شود همه از خون کشته شنجرفی
هوا شود همه از گرد تیره زنگاری
همان به حجله درآید تو را جمیله ی فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آری
سزد که چرخ کند بهر گوشواره ی عرش
هلال نعل سمند تو را خریداری
تبارک الله ازین اشهب سبک جولان
که دام کرده ازو برق، گرم رفتاری
چنان به پویه شتابان که در شکنج کمند
جهد رمیده غزالی پس از گرفتاری
جهنده همچو نسیم و نسیم نوروزی
رونده همچو سحاب وسحاب آزاری
به جلوه چونکه شود همعنان خنگ سپهر
که نیست جز به کمند تواش گرفتاری
سوی فرار شتابد چو تندرو صرصر
سوی نشیب گراید چو سیل کهساری
گه قرار چو کوهی بود به آرامش
گه گذار چو بحری بود به همواری
کنم نگارش نعتت شها و می دانم
که نیست درخور مدح توام سزاواری
به بیکرانه محیطی که نیست پایانش
شناوری نبرد به خردی و هشیاری
بدان خدای که اندیشه ره نمی یابد
به کنه معرفتش با کمال هشیاری
به قهر او که چو بر کوه سایه اندازد
شود به رنگ شبح، تیره لعلِ گلناری
به لطف او که اگر بنگرد به دوزخیان
کند جحیم به اهل گناه گلزاری
به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم
به پیش پردگیان عدم به ناهاری
به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر
گذشت مرتبه ی او ز هر چه پنداری
به قدر و منزلت بوذری و سلمانی
به شأن و مرتبه ی جابری و عماری
به عصمت شه کنعان که در حریم وصال
ز دلبری چو زلیخا نمود بیزاری
ز بیقراری عشق و به آن کرشمه ی حسن
که دل نهاد زلیخا به یوسف آزاری
به ساده لوحی زالی که عشق می افزود
زمان زمان به دلش حسرت خریداری
به عشوه ای که نه پنهان نه آشکارا بود
به حالتی که نه مستی بود، نه هشیاری
به صبح وصل که گیرد ز دل شکیبایی
به شام هجر که بخشد به دیده بیداری
به ناله ای که گشاید ز خاره چشمه ی خون
به گریه ای که نماید ز دیده خون جاری
به خشکسال مروت به کیمیای وفا
قسم به خواری عزت به عزت خواری
که تا ز جام ولایت کشیدم آن باده
که ساغری کندش آسمان به دشواری
خطاب بندگیت را به خسروی ندهم
اگر دهند به من خطبه ی جهانداری
به چشم خواهش اگر بنگرم به خوان جهان
حرام باد به من لذت جگرخواری
الا حدیث تو چون قول مخبر صادق
ایا کلام تو چون وحی منزل باری
زسردمهری ایام صدهزار افغان
که نیست بهره سخن را به گرم بازاری
رواج نیست هنر را و چون متاع کساد
کمال را نکند، هیچکس خریداری
ازین چه سود که کلکم کند دُرافشانی
وزین چه نفع که طبعم کند گهرباری
که هیچ در بر این ناقدان تفاوت نیست
میان هرزه درایی و نغز گفتاری
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست
میانه ی من و این همرهان ناچاری
ز دودمان اصیلم کنم ستایش خویش
تبار مرتضوی، دارم، این سزاواری
دو خادمند مرا به خردی و دانایی
دو چاکرند مرا زیرکی و هشیاری
مفرحی که پی خستگان کنم ترکیب
برون برد ز مزاج نسیم بیماری
به هوش خویش مکن این جفا و شرمت باد
دگر به سهو مرا زین گروه نشماری
به کج نوایی زاغان این چمن شاید
اگر به قهقهه خندم چون کبک کهساری
کجاست منظره ی عرش و روزن زندان
کجاست منطقه ی چرخ و خط پرگاری
فروغ ذره کجا و ضیای خورشیدی
نسیم مصر کجا و شمیم گلزاری
کجاست زاغ و کجا طایران فردوسی
کجا زباد و کجا آهوان تاتاری
شها به عهد شبابم ز مستی غفلت
اگر چه عمر گذشته است در سیهکاری
به داوری که نشینی سزای بندگیم
مباد پرده ام از روی کاربرداری
به ظل خویش پناهم دهی در آن عرصه
که خیزد از لب من الامان به زنهاری
همیشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گریه ابر آزاری
مباد کار محب تو را به جز خنده
مباد شغل عدوی تو را به جز خواری