طبیب اصفهانی – قصیده شماره 11
در مدح امام والمتقین و یعسوب الدین امیرالمؤمنین گوید
تا تو رفتی چون خدنگم از بر ای زیباصنم
سر نهادم چون کمان حلقه بر زانوی غم
آن سیه روزم که در شب های هجران همچو شمع
می فشانم مشت خاکستر به سر تا صبحدم
دل به مرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد
ناتوان صید دلم در جنگل شهباز غم
من به این حال و تو بی پروا نمی پرسی چرا
می کشی از سینه آه دردناکی دم به دم
چونکه بشنید این حدیثم زیر لب خندید و گفت
از محبت می زنی در پیش ما گستاخ دم
دامن من پاک و این گستاخ گویی های تو
می کند آخر مرا مانند مریم متهم
بلبلی باید که با گل سر کند از عشق لاف
قمریی باید که با سردی زند از مهر دم
عشقبازی را نشانی ها بود ای ساده لوح
ما نمی بینیم از آنها در تو نه بیش و نه کم
کو تو را جیب دریده کو تو را در سینه چاک
کو تو را رنگ پریده کو تو را در پشت خم
کو نگاه حسرت و کو گریه ی مستانه ات
کو تو را شوری به سر کو زخم خاری در قدم
نه تو را کام است خشگ و نه تو را چشم است تر
نه تو را گرم است اشگ و نه تو را سرد است دم
اشگ عاشق گرم باید همچو شمع انجمن
آه عاشق سرد باید چون نسیم صبحدم
گفتمش کای از خرامت منفعل کبک دری
وی فدای چشم مخمور تو آهوی حرم
ای اسیر نرگس مست تو لیلی از عرب
وی هلال لعل نوشین تو شیرین از عجم
دیده ی سیلاب خیزم بس که در عشقت گریست
نیست اکنون در بساطش چون سحاب خشگ نم
گوهر افسرده هیهات است نم بیرون دهد
من عبث بر دیده مژگان می فشارم دم به دم
ناله ی من پیش ازین بود از غمت سوزان چو برق
دیده ی من پیش ازین بود از غمت گریان چو یم
از تف غم در فضای سینه ی من آه نیست
از تب دل در بساط دیده ی من نیست نم
خود بگو من با کدامین دست ای دیر آشنا
سینه ام را چاک سازم یا گریبان بردرم
دست من از دامنت گاهی که می گردد جدا
می کشد از سینه ی مجروح پیکان ستم
آنچه بر رخساره ی من می نماید، رنگ نیست
لیکن آید در نظر گلگون اشگم دم به دم
گر نه من آشفته حالم از چه باشد ای نگار
گر نه من آزرده جانم از چه باشد ای صنم
موج اشگم فوج فوج و خیل داغم صف به صف
جیب جانم پاره پاره زلف آهم خم به خم
گر ز اعجاز محبت یا فسون عشق نیست
با من حیران بگو یک ره خدا را ای صنم
چیست پس در جویبار دیده ام بحری ز اشگ
چیست پس در تنگنای سینه ام کوهی ز غم
ای که با ظلم آشنایی وز وفا بیگانه ای
سخت می ترسم چو از حد بگذرد جور و ستم
صف ببندد لشکر گلگون پرند گریه ام
برق آه از سینه ی ننگم برافرازد علم
شهریار عشق خون آشام بهر انتقام
از نیام دل کشد از ناله ای تیغ دو دم
باز گویم از نهیب عقل چون آیم به هوش
حاش لله زین جفا استغفرالله زین ستم
در دیار عشقبازان جز شکایت رسم نیست
خاصه بر خاک در میر عرب شاه عجم
آفتاب آسمان دین امیرالمؤمنین
آنکه چون ذاتش ندارد گوهری گنج قدم
جوهر کل در سجود آستانش چون سپهر
قامت خم را نخواهد تا ابد سازد علم
هر یکی را تا نخستین سجده اش گردد نصیب
نه فلک افتاده از ذوق همین بالای هم
چار پیغمبر خلیل و نوح و چون خضر و مسیح
یافتند آیت ز اعجاز تو ای فخر امم
این یک از سوزنده آتش آن یک از جوشنده آب
این یک از پاینده عمر و آن یک از جانبخش دم
دشمن از خشم تو سوزان دوست از لطف تو شاد
آن چو کافر از جحیم و این چو زاهد از ارم
عدل در عهد تو شادان همچو یعقوب از وصال
فتنه از بیم تو نالان چون زلیخا در ندم
چون شوی بر اوج عزت چون مسیحی بر فلک
چون روی در بحر فکرت یونسی در قعر یم
جود از احسان تو آواره ی ملک وجود
ظلم از فرمان تو آواره ی شهر عدم
سرکشد چون ذوالفقار تیغ تو گاه مصاف
بشکفد چون نوبهار خلق تو وقت کرم
ز آسمان بارد به جای قطره ی باران شرار
از زمین روید به جای سبزه و ریحان درم
روز هیجا از پی پیکار خصم کینه جو
چون بیارایی سپاه و چون برافرازی علم
فتح خندد از نشاط و عیش بالد از سرور
خوف لرزد از هراس و ظلم نالد از ندم
حبذا ذاتت که باشد محرم اسرار غیب
مرحبا روحت که باشد گوهر بحر قدم
همچواشباح مقدس نه تو را وضع و نه این
همچو ارواح مجرد نه تو را کیف و نه کم
ظاهر از ذات شریفت گاه اوصاف و حدیث
صادر از طبع شریفت، گاه آثار قدم
من نمی گویم خدایت یاامیرالمؤمنین
لیکن از اوصاف واجب نیست اوصاف تو کم
روضه ی تن با فروغ مهر تو دارالسلام
کعبه ی دل بی ولای ذات تو بیت الصنم
گر بود از دوستانت ای خوشا رهبان دیر
ور بود از دشمنانت وای بر شیخ حرم
می تواند در خلافت پای بر منبر نهاد
در حرم آن کس که زد بر دوش پیغمبر قدم
دست در بیعت به غیری دادنت ظلم است ظلم
ای که پای عرش سایت کرده از طاعت ورم
کینه جو، ابنای دنیا، چرخ بر کین متصف
حیله گر اخوان یوسف گرک بیجا متهم
خیل احباب تو را از کثرت عصیان چه باک
کشتی نوح نبی را زآفت طوفان چه غم
کی بود یارب که گردم زایر کوی نجف
کی بود یارب که باشم طایر باغ ارم
ای بسا شب ها که بر یاد طواف کوی تو
طایر خوابم کند از آشیان دیده رم
همچو مرغ آشیان گم کرده ام آرام نیست
مانده ام تا از حریمت دور ای فخر امم
یا علی از آسانت مشت خاکی نابجاست
سر نمی آید فرو هرگز مرا بر تاج جم
می شمارم ننگ همت با کمال احتیاج
گر گشایم دست خواهش نزد ارباب همم
نور همت در جبین هر که باشد، چون صدف
می دهد گوهر عوض، گر قطره ای گیرد ز یم
گر چه دارم توشه ی ره بر میان چون آسیا
باشد آن به کز قناعت سنگ بندم بر شکم
تا کند در گلستان مشاطگی باد سحر
چشم نرگس پر خمار و زلف سنبل خم به خم
دشمنت بی قدر بادا در نظرها همچو خار
دوستت مانند گل در چشم عالم محترم