طبیب اصفهانی – غزل شماره 98
سر منزل سلمی که منم دل نگرانش
از رشگ نخواهم که بیابند نشانش
شوخی که منم زخمی تیری ز کمانش
فتراک ز مرغان حرم گشته گرانش
بودیم به ره منتظرش عمری و غافل
بگذشت و دریغا نگرفتیم عنانش
آن چشم که یکبار به رویم نگشودی
بینم به چه سان بر رخ غیری نگرانش
آن گوش که یکبار ندادی به فغانم
تا چند توان داد به حرف دگرانش
از عشوه ی پیداش بیابند حریفان
کن ذوق که یابم ز نظرهای نهانش
مخصوص منش هست نهان لطفی و ای کاش
اغیار ندانند به من لطف نهانش
در باغ جهان نیست نهالی که نباشد
با نخل برومند تو پیوند نهانش
آواره از آن بادیه ام من که فتادست
چون ریگ روان بر سر هم تشنه لبانش
خوش باش که رفته است طبیب آنقدر ازخویش
کز دل نرسد حرف شکایت به زبانش