طبیب اصفهانی – غزل شماره 120
نمودی گاه زلف عنبرین گه خال مشگینم
ندانستم که بیرون برد از کف دل، کدامینم
گلی در گلبنم نشکفت و زین حسرت که غمگینم
ولی در خون از آن غلتم که محروم است گلچینم
چه شد از تلخی هجر تو جان دادم که از وصلت
اگر خواهی، به تن از نو درآید جان شیرینم
مباد از دل کشم آهی که افزون شد ز حد جورش
بگو آن شوخ بی پروا ز دل بیرون کند کینم
اگر در خدمتت عمری کمر بستم همینم بس
که گاهی بر زبان آری که خدمتگار دیرینم
تو خندانی من افسرده، عجب نبود درین گلشن
تو ای گل بر سر شاخی و من در دست گلچینم
نباشد چون مرا نومیدی از وصلت، که می دانم
نمی آید فرو هرگز سرت بر خشت بالینم
نمی دانم چه زیباییست رویت را تعالی الله
پری را بر تو نپسندم ملک را بر تو نگزینم
درین میخانه از لطف تو ای پیر مغان تا کی
حریفان سر به سر مستند و من مخمور بنشینم
خدا را باغبان بر روی من در از چه میبندی
که من در طرف این گلشن تماشایی نه گلچینم
طبیب آیین من عشق است و از کین فلک بر من
اگر سنگ جفا بارد نمی گردم ز آیینم