طبیب اصفهانی – سایر اشعار شماره 8
مثنوی
قصه ی سلطان محمود غزنوی با غلامش
شنیدم من که محمود جوانبخت
که بودش در جهان هم تاج و هم تخت
نه غزنینش همی زیر نگین بود
که سلطان همه روی زمین بود
غلامی داشت از خاصان و نامش
ایاز و جمله ی خاصان غلامش
غلامی بر جوانی دلربایی
هوس بیگانه ای عشق آشنایی
نه تنها بود سلطان بنده ی او
بسا سلطان به خاک افکنده ی او
دل سلطان به عشقش گشت مایل
دل است این و نیفتد کار با دل
به هر کاریش بودی صد بهانه
نبودی تا ایازش در میانه
سخن جزو صف آن سرچشمه ی نوش
نگفتی و نکردی از کسی گوش
گهی از عارضش گفتی گه از رخ
زهی چون اختر تابنده فرخ
گهی از لعل و آن لعل قدح نوش
گهی از گوش و آن دُر بناگوش
گهی از طره ی چون مشگ نابش
گهی از چشم و چشم نیمخوابش
غرض در شهر شد آن راز گفته
علم زد آتش در دل نهفته
همه خاصان شدند آگاه و از رشگ
فرو می ریختند از دیده ها اشگ
ازین غیرت گریبان چاک کردند
وزین حسرت نشیمن خاک کردند
که ما هم بنده ی درگاه شاهیم
همه دیرینه دولتخواه شاهیم
چه شد آخر که شه با ما جفا کرد
حقوق خدمت دیرین رها کرد
به ما تا چند سلطان اینچنین است
که گه با ما به خشم و گه به کین است
همان بهتر که از ما هوشیاری
که گیرد شاه از حرفش شماری
ز کار عشق آن ماه دو هفته
ز سلطان باز پرسد رفته رفته
ز خاصانش یکی دلداده از دست
پی تقدیم این خدمت کمر بست
نخستین کرد سلطان را دعایی
دعای با تظلم آشنایی
به راهت بخت یار و چرخ یاور
به دستت گاه تیغ و گاه ساغر
ز جور دهر جانت در امان باد
دلت با زیردستان مهربان باد
به این گفتار چون شر را دعا کرد
زمین بوسید و عرض مدعا کرد
که شاها در جهانت هست نامی
چه می خواهی تو از عشق غلامی
غلامی را کجا آن قدر و مقدار
که باشد چون تو شاهی را سزاوار
بسا می بینمت از خویش غافل
نمی سوزد چرا بر دولتت دل
خردمندی زدی دوشینه فالی
همانا اخترت دارد وبالی
به جز حرف ایازت بر زبان نیست
سخن از آنچه باید در میان نیست
دریغا بخت شه را خواب برده ست
که پنداری جهان را آب برده ست
دریغا بخت سلطان خفته تا چند
ازین غم خاطرش آشفته تا چند
ازو سلطان چو این پیغام بشنید
چو این پیغام را هر شام بشنید
بسی گردید گریان و همی گفت
میان گریه خندان و همی گفت
دریغا کار ما را با دل افتاد
به دل افتاد کار و مشکل افتاد
دل محمود در دست ایازست
که کار دل همه عجز و نیازست
مبادا از دلم پرسی که چون است
که چون کاوش کنی دریای خون است
نمی دانم دلم را این چه حال است
که غمناک است و در عین وصال است
دلم دردا به حال مشکلم سوخت
که آتش نیست پیدا و دلم سوخت
بگو تا کی خرابم داری ای دل
قرین اضطرابم داری ای دل
شبانم تیره و خواب مرا نه
لبانم تشنه وآبی مرا نه
به خون گشته دلم رحمی که وقت است
به کار مشکلم رحمی، که وقت است
ولی با آن صنم عشقم هوس نیست
که می دانم هوس را عاقبت چیست
به غیر از عشق پاکم نیست منظور
که چشم من مباد از روی او دور
ز خاک اوست پنداری گل من
مبادا خالی از یادش دل من
مرا زنهار نشماری هوسناک
که دست ماست چون دامان او پاک
بود اما چو مهرش پرتوافکن
به غمازان شود این راز روشن
که نه از باد حسنش من شدم مست
دلم رفت از خرامیدنش از دست
شما را نیست در گوهر فروغی
که پندارید می گویم دروغی
چو شه را جان ازین اندوه بگداخت
به عزم دشت روزی خیمه افراخت
شکار افکن پی سیری و گشتی
همی رفتند از دشتی به دشتی
همه چون دامن صحرا گرفتند
به مستی نشئه از صهبا گرفتند
ز نزدیکان شد گفتا جوانی
که می آید به چشمم کاروانی
بگفتا شه غلامان را که پویند
ز حال کاروانی باز جویند
کزین آمد شدن، مقصودشان چیست
ازین منزل بریدن سودشان چیست
پس از رفتن چو یک یک بازگشتند
به خاصان دگر دمساز گشتند
به شه گفتند ایشان کاروانند
که در اندیشه ی سود و زیانند
به ما از آنچه باید باز گفتند
نپنداریم رازی را نهفتند
گرفتیم آنچه می بایست در گوش
دریغا گشت از خاطر فراموش
پس آنگه گفت سلطان کای ظریفان
که با شاهید دیرینه حریفان
همه تیغ زبان بر من کشیدید
چگویم زانچه گفتید و شنیدید
خبر گیرید ایاز اینجاست یا نه
شکار افکن سوی صحراست یا نه
بگفتندش که اینجا حاضرست او
پی خدمتگزاری ناظرست او
بگفتا پس ایاز نکته دان را
ایاز نکته دان خوش بیان را
که رو تا کاروان و حالشان پرس
ز کار و بار نیکو فالشان پرس
بگو از آنچه باید گفت و گو کرد
بجو از آنچه باید جستجو کرد
ایاز کاردان بس شادمان شد
زمین بوسید و سوی کاروان شد
چو شد آنجا به اکرامش فزودند
به میر کاروانش ره نمودند
بشارت داد میر کاروان را
نوازش کرد دیگر رهروان را
خبر پرسید از آغاز و انجام
نخستین آنکه از مصرید یا شام
چه می پویید و با که کار دارید
چه می جویید و چه در بار دارید
چو از این سرزمین بندید محمل
کدامین شهر را سازید منزل
بگفتندش که ما از شهر چینیم
ز شهر چین و از آن سرزمینیم
متاع ما متاعی نیست لایق
که باشد طبع شاهان را موافق
ز مصر و شام ما را آگهی نیست
متاع ما به جز دست تهی نیست
ازین جنبش اگر گیریم آرام
به جز ایزد که می داند سرانجام
چو از این سرزمین رحلت نماییم
خدا داند کجا محمل گشاییم
غرض از آنچه باید باز پرسید
خبر زآغاز و از انجام پرسید
چو شد کاروان و شاد برگشت
خرابی رفته بود آباد برگشت
بگفتی آنچه باشد گفتنی بود
بسفتی هر گهر کو سفتنی بود
پس آنگه شه در آوردش در آغوش
هزارش بوسه دادی بر لب نوش
بگفت او را که بدخواهت خجل باد
تو گر خون مرا ریزی بحل باد
ایاز، آن خسروی کش من غلامم
به عشق او برآید کاش نامم
کزین پس چون ز من دستان نگارند
یکی از عشقبازانم شمارند