صائب تبریزی- غزل شماره 714
نتوان به خواب کرد مسخّر خیال را
جز پیچ و تاب نیست کمند این غزال را
در عالم خیال، بهارست چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زیر بال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست
پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
رحمی به شیشه خانۀ دلهای خلق کن
از می مکن دو آتشه آن رنگ آل را
از گلشنی که سرو تو دامن کشان رود
بیطاقتی ز ریشه برآرد نهال را
برگ نشاط نیست درین تیره خاکدان
ریحان ز آه سرد بوَد این سفال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
انگشت، ترجمان زبان است لال را
با تیرگی بساز که ابروی عنبرین
یکشب سفید گشت ز منّت هلال را
بر جرمِ من ببخش که آورده ام شفیع
اشک ندامت و عرق انفعال را
در ملک خویش رخنه فکندن ز عقل نیست
زنهار بسته دار زبان سؤال را
صائب کشید سر به گریبانِ نیستی
تسخیر کرد مملکت بی زوال را