صائب تبریزی- غزل شماره 539
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
دارم از دیدۀ بد پاس تهیدستی خود
چشم بر گنج گهر نیست ز ویرانه مرا
خاکِ این خانۀ ویران شده دامنگیرست
ورنه دلبستگیی نیست به این خانه مرا
برنیایم ز قفس، گر قفسم را شکنند
ریشه چون دام دوانده است به دل دانه مرا
نه چنان چشم من از اشک نمکسود شده است
که شود خواب، گرانسنگ به افسانه مرا
چه بهشتی است که در عالم پر وحشت نیست
آشنایی بجز از معنی بیگانه مرا
گره از خاطر من گردش ساغر نگشود
چه گشادی شود از سبحۀ صد دانه مرا؟
چه غبار از دل من کعبه به زمزم شوید؟
دردسر کم نشد از صندل بتخانه مرا
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
نتوان سیر ز می ساخت به پیمانه مرا
منّت روی زمین می کشم از رشتۀ اشک
که رسانید به آن گوهر یکدانه مرا
صدف از تشنۀ گوهر نبرَد تشنه لبی
دل تسلّی نشد از کعبه و بتخانه مرا
آب تا هست، به خشکی نتوان کشتی بست
مانع توبه بوَد گریۀ مستانه مرا
تا ز صورت رهم افتاد به معنی صائب
دیولاخی به نظر گشت پریخانه مرا