صائب تبریزی- غزل شماره 4300
سیر از رخ تو دیده به دیدن نمی شود
گل زین چمن تمام به چیدن نمی شود
در دل گره ز زلف تو داریم شکوه ها
کوتاه حرف ما به شنیدن نمی شود
از شرم خویش در پس دیوار مانده ایم
ورنه نقاب مانع دیدن نمی شود
از آب تلخ تازه شود داغ تشنگی
حرص شراب کم به کشیدن نمی شود
هر چند مادرست به اطفال مهربان
تحصیل شیر جز به مکیدن نمی شود
پیری قساوت از دل ظالم نمی برد
دل نرم تیغ را به خمیدن نمی شود
خم در خم سپهر، عبث آه کرده است
کم زور این کمان به کشیدن نمی شود
در گوهر لطیف بوَد آب بیقرار
حیرت حجاب اشک چکیدن نمی شود
در حسنِ نقش تن ندهد دل چو ساده شد
آیینه روشناس به دیدن نمی شود
صائب ز بس که محو شکر خواب غفلت است
بیدار چشم ما به پریدن نمی شود