صائب تبریزی- غزل شماره 4291
تسکین دل به شور محبت نمیشود
این داغ، خوشنمک به قیامت نمیشود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمیشود
در اشک تلخ نیست کمی دیدۀ مرا
دستم دچار دامن فرصت نمیشود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگِ ملامت نمیشود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پردۀ شهرت نمیشود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمیشود
از آرزوست خواب پریشانِ دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمیشود
از آب تیغ دانۀ ما سبز میشود
قطع امید ما به شهادت نمیشود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمیشود
بیدار گشت سبزۀ خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمیشود
شمعی که دیده است سرانجام خامشی
منتپذیر دست حمایت نمیشود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بیخاکمال وادی غربت نمیشود