صائب تبریزی- غزل شماره 4282
رخسار او ز می چو عرقناک می شود
هر سینه ای که هست ز دل پاک می شود
افزود آب و رنگ لبش از غبار خط
آن خون کجا نهفته به این خاک می شود؟
زان سان که موم می شود از شعله نور پاک
دل چون گداخت شعلۀ ادراک می شود
از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد
آتش بلند از خس و خاشاک می شود
آدم ز خُلق خوش به مقام ملک رسد
خونی که مشک ناب شود پاک می شود
بر هر که تیغ می کشد آن آفتاب روی
صائب چو صبح سینۀ من چاک می شود