صائب تبریزی- غزل شماره 4213
بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلند
از چوب دار، رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامتم ز لب گور شد بلند
در دور خط دهان تو شیرین کلام شد
گرد شکر ز قافلۀ مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسۀ سر منصور شد بلند
پروانۀ نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف نالۀ دل رنجور شد بلند
در دیدۀ ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خندۀ نهان که این شور شد بلند؟
در هیچ تربتی نبود شمعِ خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانۀ زنبور شد بلند؟
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانۀ مستور شد بلند