صائب تبریزی- غزل شماره 4170
تا سالکان به آبله پایی نمی رسند
صد سال اگر روند به جایی نمی رسند
تا التجا به ناخنِ تدبیر می برند
این عقده ها به عقده گشایی نمی رسند
این کاهها چنین که مقید به دانه اند
هرگز به وصل کاهربایی نمی رسند
از موج اضطراب اگر پر برآورند
این آبهای مرده به جایی نمی رسند
دارند تا نظر به پر و بال خویشتن
این بی سعادتان به همایی نمی رسند
تا از قبول نقش نگردند ساده دل
این آبگینه ها به جلایی نمی رسند
واقف نمی شوند که گم کرده اند راه
تا راهروان به راهنمایی نمی رسند
جمعی که چون قلم پی گفتار می روند
چون طفل نی سوار به جایی نمی رسند
چون نی به برگ و بار نیفشانده آستین
عشاق بینوا به نوایی نمی رسند
بی حاصلی نگر که از این باغ پر شجر
این کورباطنان به عصایی نمی رسند
داد زمین سوختۀ ما کجا دهند؟
این ابرها به داد گیایی نمی رسند
تا سالکان به عشق نگردند آشنا
صائب به نورِ عقل به جایی نمی رسند