صائب تبریزی- غزل شماره 4122
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینه ام در غبار ماند
چون ریشۀ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مُهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق و باد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد!
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگار ماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بُن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند
دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدۀ مشکل ز کار ماند
صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند