صائب تبریزی- غزل شماره 4108
اشکم به خاک چهرۀ سیلاب می کشد
در گوشِ بحر حلقۀ گرداب می کشد
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم
صیاد من نهنگ به قلاب می کشد
دارد مگر امید اجابت دعای من؟
کامروز دل به گوشۀ محراب می کشد
نتوان حریف پاک بران زمانه شد
پرهیز ازان که دست و دهن آب می کشد
از عشق هر که را دل گرمی نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب می کشد
آن بسملم که از نگه عجز، چشم من
خنجر ز دست جرأت قصاب می کشد
زاهد ز آه ساختۀ خود تمام شب
داغ حبش به چهرۀ محراب می کشد
غفلت بود نتیجۀ گفتارهای پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب می کشد
داغم که بیقراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بیتاب می کشد
زین خاک سرمه خیز دل من سیاه شد
خاطر به سیر دامن سرخاب می کشد
صائب به بیقراری من گر نظر کند
حیرت عنان لرزش سیماب می کشد