صائب تبریزی- غزل شماره 4097
زین درد بی شمار که دل را نصیب شد
خواهد ز راه تجربه آخر طبیب شد
نتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشت
چشمی که آشنا به خط دلفریب شد
غیرت به بی نیازی من می برند خلق
تا درد بی دوای تو ما را نصیب شد
تیغ برهنۀ فلک از شرم غمزه ات
زندانی نیام چو تیغ خطیب شد
دلسرد کرد روی تو پروانه را ز شمع
گل در زمان حسن تو بی عندلیب شد
چون شانه چاک شد دل شمشاد قامتان
روزی که سرو قامت او جامه زیب شد
گیرایی کمند، پر و بال جرأت است
خال تو از دمیدن خط دلفریب شد
غفلت نگر که بر دل کافر نهادِ خویش
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
تا ذوق خاکبازی طفلانه یافتم
دیوار و در به تربیت من ادیب شد
ما از شکست گوهر خود داغ نیستیم
داغیم از این که گرد یتیمی غریب شد
غافل نشد دمی ز نظر بازی خیال
صائب ز وصل یار اگر بی نصیب شد