صائب تبریزی- غزل شماره 4086
گردنکشی به سرو سرافراز می رسد
آزاده را به عالمیان ناز می رسد
هر چند بی صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می رسد
همت بلند دار کز این خاکدان پست
شبنم به آسمان به یک انداز می رسد
جویای نامه های سیاه است ابرِ فیض
آیینۀ گرفته به پرداز می رسد
یعقوب، چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش نظر باز می رسد
این شیشه پاره که درین خاک ریخته است
در بوتۀ گداز به هم باز می رسد
آن روز می شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطۀ آغاز می رسد
در سینه می زند نفس خویش را گره
هرکس که در حقیقت این راز می رسد
از دوستان باغ، درین گوشۀ قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می رسد
خون گریه می کند در و دیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می رسد؟
صائب خمش نشین که درین روزگار حرف
از لب برون نرفته به غماز می رسد