صائب تبریزی- غزل شماره 4082
فیضی که از سهیل به خاک یمن رسد
از دیدن عقیق لب او به من رسد
از عطسۀ غزال شود دشت لاله گون
گر بوی زلف او به دماغ ختن رسد
چشمی که دوخته است زلیخا به پیرهن
بویش کجا به ساکن بیت الحزن رسد؟
در بسته باغ را به ته بال خود درآر
قانع مشو به بوی گلی کز چمن رسد
شیرین نمی کنند دهانی که تلخ نیست
شکر کجا به طوطی شیرین سخن رسد؟
پروانه گرد شمع نمی گردد از حجاب
بیچاره عاشقی که به این انجمن رسد
این چاه دور را رسن از خود گسستن است
کی رشتۀ امید به چاه ذقن رسد؟
در بزم او کسی به کسی جا نمی دهد
آنجا مگر سپند به فریاد من رسد
زنهار روی دست هنرهای خود مخور
کز جوی شیر خون به لب کوهکن رسد
صائب زبان خامۀ روشن بیان ماست
شمعی که پرتوش به هزار انجمن رسد