صائب تبریزی- غزل شماره 4080
عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
پیش از دم هلاک به بالین من رسد
دانی چه روز دست دعا می رسد به عرش؟
روزی که این غریب به تخت وطن رسد
عالم تمام پردۀ فانوس حسن اوست
اینجا به شمع طور کجا پیرهن رسد؟
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
کو تیشه تا به داد سرکوهکن رسد؟
چون شمع آههای گلوسوز می کشم
تا باد صبح بر سر بالین من رسد
کی حد ماست دست درازی به شاخ گل؟
مارا بس است خاری اگر از چمن رسد
صائب میان اینهمه شکرلبان که هست
بادامِ چشمِ کیست به مغز سخن رسد؟