صائب تبریزی- غزل شماره 4055
از چشم و دل کی آن گل سیراب بگذرد؟
خودبین کجا ز آینه و آب بگذرد؟
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور، کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشۀ محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتابِ جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجۀ خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد؟
چو موسم شباب، دم صبحِ شَیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد