صائب تبریزی- غزل شماره 4050
سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغِ برق زنگ، سیه خانه می برد
در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد
مرغی که شد ز دام تو آزاد، در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد
همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد
نسبت کند دو رشتۀ همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد
فانوس اگر چه پردۀ چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد
آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأۀ لب پیمانه می برد
از رهبرست قافلۀ اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ، فیضِ سیه خانه می برد
صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد