صائب تبریزی- غزل شماره 4045
زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانۀ مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال، رزق حریص آه حسرت است
از نوش غیر نیش چه زنبورمی برد؟
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزۀ مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم؟
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد؟
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبۀ مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد