صائب تبریزی- غزل شماره 4044
از شرم ناله ام که دل از کار می برد
بلبل به زیر پر سر منقار می برد
هرکس که بی شراب رود برکنار کشت
آیینه را به چشمۀ زنگار می برد
بر باغبان به چشم دگر می کند نگاه
مرغی که ره به رخنۀ دیوار می برد
زهاد را به باغ که تکلیف می کند؟
این خار خشک را که به گلزار می برد؟
زلف ز پا فتاده بود رشتۀ امید
چشم ز کار رفته دل از کار می برد
تکلیف ماهتاب به من هرکه می کند
مجروح را به سیر نمکزار می برد
از بیم دستبرد تعدی ز بوستان
گل التجا به گوشۀ دستار می برد
زلف تو صد موذن تسبیح گوی را
کاکل کشان به حلقۀ زنار می برد
صائب چه نعمتی است که طبع غیور من
منقار بسته ام ز شکرزار می برد