صائب تبریزی- غزل شماره 4043
پیغام بیکسان که به دلدار می برد؟
طفل یتیم را که به گلزار می برد؟
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
می بایدش به نقش بد و نیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیضِ شکرزار می برد
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیضِ دیدۀ بیدار می برد
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد؟
از فقر، نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
در پردۀ حجاب چه لذت بود ز وصل؟
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد؟
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقۀ خزف دُر شهوار می برد